0
چهـل روز مـانــده بــه محــرم
در فرو بسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"
بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار
کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!
وَه چه نیروی شگفت انگیزیست
دستهایی که به هم پیوسته ست... در زمینی که ضمیرِ من و توست
از نخستین دیدار، هر سخن، هر رفتار
دانه هاییست که می افشانیم
برگ و باریست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مِهـــر» است
گر بدان گونه که بایست به بار آیـَد
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیــارایَد... تلویزیون
روشن بود که شنیدم دیروز توی یک برنامه نمایش هوایی یک خلبان کنترل
هواپیما رو از دست میده و هواپیما از محوطه خارج و داخل یک اتوبان سقوط
میکنه و به چندین اتومبیل برخورد می کنه .... و متاسفانه باعث کشته شدن
تعدادی میشه ... بین این ماشین ها ...یک لیموزین هم بوده که عروس و دامادی
سوارش بودن ... مرگ چیز غریبیه ... داشتم فکر می کردم ... تا چند دقیقه
پیش این دوتا داشتن عقب لیموزین ... شامپاین شادی می نوشیدن و می خندیدن و
از برنامه هاشون برای ماه عسل می گفتن ... که یهو در عرض چند ثانیه ... از
آسمون ... یه هواپیما میاد به زمین و همه چی ... تمام